سفر به کاشان ؛ سفری خاطرهانگیز همراه با دایی جان
سفری دلانگیز با دایی جان به کاشان
نمیدونم شما چقدر اهل سفر و ایرانگردی هستید؟ اما سفر همیشه برای من یکی از اون چیزایی بوده که حال منو خوب میکرده. توی این یادداشت میخوام از سفر به کاشان و جذابیتهای شهر کاشان براتون بگم به همراه یه همسفر خوب به اسم دایی جان. سفر یکی از اون چیزایی که به شما این فرصت رو میده خودتون رو بهتر بشناسید و دوباره بتونید از نو شروع کنید. رفتن به یه مکان جدید و آشنا شدن با سبک زندگی و رسم و رسوم مردم اون منطقه همیشه یکی از جذابیتهای زندگی من بوده مخصوصاً وقتی بحث غذا در میون باشه و شما با یه عالمه غذای جدید و متنوع آشنا میشید. به نظر من ۵۰ درصد لذت سفر به همسفرش هست تا مقصدی که میخوای بری.
اگه دوست دارید از تجربیاتم با دایی جان در این سفر و ماجراهایی که در سفر به کاشان برای ما پیش اومد، بیشتر بدونید لطفاً ادامهی یاداشتم رو بخونید.
سفر به رشت سفر به بهشت تجربهها در شمال ایران زمین اینجا بخوانید.
وسایلاتو جمع کن و بریم
این جمله انقدر بهم حس خوب میده که انگار در قفس رو به روی من باز میکنند و میگن برو… اما من کفتر جلدیام که باز برمیگردم چون میدونم دوباره در این قفس به روم باز میشه.
داستان سفر من از جایی شروع شد که من تنها در منزل بودم و دایی جان تماس گرفت و گفت میخواد بره سفر و دنبال همسفر میگرده. گفت: «میای بریم؟» و منم با خوشحالی قبول کردم. بالاخره آدم تنهاییشو با داییش پر کنه بهتره.
خلاصه گفت: «جنگی آماده شو!» منم بدون اینکه بپرسم کجا، شال و کلاه کردم و منتظر دایی جان شدم.
۲۸۰ کیلومتر اونورتر بهشتیست برای خوش خوراکها
چون تفاوت سنی من با دایی جان یه ۳۰ سالی میشه ،باعث نمیشه تفاهم نداشته باشیم و من لذت نبرم از موزیکای دایی. از بانو هایده شروع کردیم و من قبلش به دایی گفتم: «اگه صلاح میدونید بگید داریم کجا میریم؟!»
و دایی گفت: «گوشت و لوبیا غذای کدوم شهره!؟» منم با خوشحالی گفتم: «شهر کاشان»
و دایی گفت: «الحق که حلال زاده به داییش میره.»
و منم گفتم : «دایی جان بزن بریم تا گشنمون نشده!» و اینجوری شد که داستان سفر به کاشان ما شروع شد و رفتیم دنبال یه ماجراجویی جدید.
شروع ماجراجویی
در مسیر سفر به کاشان صدای ضبطو زیاد کردم که دیدم تو این فاصله موزیک از بانو هایده رسیده به بانو حمیرا که میگه میخوام برم دریا کنار، دریا کنار هنوز قشنگه. اما چون سفرمون این سمت بود (شهر کاشان)، من زدم آهنگ بعدی که دلم هوایی شمال نشه.
از کرج تا شهر کاشان حدودا سه ساعت تو راه بودیم که برای من خیلی زود گذشت. بعد از اینکه به رستوران محبوب دایی جان رسیدیم و گوشت و لوبیا رو سفارش دادیم به داییم گفتم: «یه امروزو خوب تو شهر کاشان بگردیم.»
و دایی گفت: «چشم و دور ایرون میگردونمت، غمت نباشه! به شرطه اینکه پیاز بخوری.» آخه اگه تو پیاز خوردن با دایی شریک نشم غذا بهش نمیچسبه. منم تو رودروایسی چشم گفتم و دایی گفت: «نگران بوش نباش با آدامس پیک حله.»
اگه شما هم به شهر کاشان رفتید سعی کنید غذای محلی اونجا رو امتحان کنید و یه رستوران خوب پیدا کنید. چون اگه یه جای بد برید غذا بخورید فکر میکنید غذاهای محلی اونجا باب میلتون نیست. چند تا از غذاهای خوبش که من امتحان کردم: چلو دیزی، کوفته آب سماق. سفر به کاشان به من این فرصت رو داد که با غذاهای محلی اون شهر آشنا بشم.
“اگر به کاشان رفتید حتماً چلو دیزی و کوفته آب سماق رو بهتون پیشنهاد میکنم امتحان کنید.”
امیر کبیر، داداش بزرگ دایی جان
این جمله رو برای این گفتم چون دایی جان عاشق جناب امیر کبیره به خاطر کارهایی که برای ایران کرده و بعد از نهار دست منو گرفت و برد به باغ فین. چقدر یه باغ میتونه زیبا باشه و چقدر صدای دایی جان زیباتر که میگفت: «فکر کن تو حموم غرق خیالات خودت باشی و چند تا از خدا بی خبر بریزند تو حموم، بخوان سوءقصد کنند به جون یه آدم بزرگ و بعد تو اون لحظه تنها تقاضایی که میکنه از اون جلادها، اینه که خودش میگه چجوری به قتل برسه.»
واقعاً داستان مرگ امیر کبیر خیلی تأسفباره و آدمو ناراحت میکنه.
سکه اگه درون حفره بیفته آرزوت برآورده میشه
وقتی که از حمام بیرون اومدیم، رفتیم سمت حوضچهی آرزو. دایی جان چند تا سکه داشت که گفت بنداز و به جای منم آرزو کن! که جونم براتون بگه که هیچ کدوم داخل حفره نیفتاد و تا اومدم به دایی بگم سکه دیگه نداری، دیدم دایی جان بدجوری به سقف خیره شده. یه نگاه کردم دیدم بله… ماشالا اون قدیما چه حوریهایی رو سقف نقاشی میکردند. دایی جان تا اومد عینکش رو دربیاره، من نذاشتم و گفتم: «دایی جان بیا از این زیبایی و فرهنگ و هنر ایران بهره نبریم و بریم.» و دایی گفت: «نه عزیزم! گچبریهاش توجه منو جلب کرده بود.» و منم خندیدم.
خانه بروجردیها
به دایی جان گفتم: «حالا که خیلی گچبری دوست داری میتونیم بریم خونه بروجردیها» و دایی گفت: «امیدوارم مثل گچبری باغ فین باشه.» و منم گفتم: «دایی جان هر گلی یه بویی داره و رفتیم!»
داستان این خونه خیلی جالب بود و داشتم خیلی شمرده به دایی جان میگفتم که اون زمان آقایی به اسم سید حسن نطنزی عاشق دختر آقای طباطبایی یکی از تجار فرش میشه که اتفاقاً ایشون تو شهر کاشان یه خونه داره به اسم خونه طباطبایی که بی نظیره. آقای طباطبایی برای حسن آقا یه شرط میذاره و میگه اگه دختر منو میخوای باید یه خونه مثل خونه خودم بسازی. حسن آقا هم قبول میکنه! فقط حیاط اندرونی ۷ سال طول میکشه که ساخته شه و عروس و داماد ساکن میشند و ۱۱ سال تالار اصلی طول میکشه.
اومدم ثواب کنم کباب شدم
دایی جان که چشماش گرد شده بود گفت: «مطمئنی؟!» گفتم: «دایی جان این اطلاعات رو قبلاً خوندم و معتبره.» و گفتم: «تازه این خونه انتخاب برتره یونسکو هم شده» و داییم دنده رو ۴ کرد تا این شاهکار رو ببینه. و منم گفتم: «دایی جان! شروط سنگین قبل از ازدواج اون موقع هم بودهها.» دایی جانم گفت: «بله، اگه سخت بگیری باعث میشه اینجوری طرف تلاش کنه و شاهکار بسازه.» و من از داییم خواهش کردم که از آقای طباطبایی الگو نگیره و به سادهگیری در ازدواج بسنده کنه. بالاخره دو تا دختردایی دمِ بخت داشتم و باید حواسم به اونها هم میبود.
تو دلم گفتم: «خدایا! اومدم ثواب کنم ولی کباب شدم.» البته من نه دخترداییهام.
رسیدیم و دایی چنان محو شده بود به گچبری ساختمون که دیگه حرفی نمیزد. من سکوتو شکستم و گفتم: «دایی جان چند تا عکس هنری بگیر از من لطفاً بذارم پروفایلم.» و دایی جان چند تا گرفت ولی درسته کادر رو در نظر نمیگرفت و هی میگفت: «دختر نگاه کن به دوربین و بگو سیب! چرا روتو میکنی به دیوار؟» و … . یه مقدار زمان برد تا دایی جان رو با این سبک از عکاسی هنری آشنا کنم. این خونه انقدر جذاب و زیباب ود که دوست داشتم یه روز از عمرمو بدم و تو این خونه شب بخوابم.
از طلا گشتن پشیمان گشتهایم مرحمت فرموده ما را مس کنید
من و دایی عاشق مس هستیم و دایی جان اعتقاد داره مزه غذایی که تو مس پخته میشه، تو هیچ ظرفی اون مزه رو نخواهد داد و الحق که گل میگه. پس باید حدس زده باشید منو کجا برد. بله، بازار مسگرها. صدای چکشی که به مس زده میشه یه موسیقی خاصی ایجاد میکنه و فردی که تو حالو هوای خودش داشت این کارو انجام میداد، صحنهی قشنگی رو برامون درست کرده بود.
دایی جان به من گفت: «برو هر چی دوس داری بردار! بالاخره سفر که بدون سوغاتی نمیشه مخصوصاً وقتی سفر به کاشان باشه.» منم طمع کردم و یه سرویس چایی خوری در نظر گرفتم و گفتم اینو میخوام و دایی جان وقتی قیمت رو پرسید بهم گفت که فقط میتونه قندونشو برام بخره.
بعد از خرید رفتیم سمت ضرابخانه کاشان که یکی از بهترین قسمتهای بازار بود که فکر میکردم واقعاً تو زمان فتحعلی شاه قاجارم. حجرهها و سقف بازار منو میخکوب کرده بود که دایی جان گفت: «سکندری نخوری! بیا بریم چایی بخوریم.» بعد از این همه پیاده روی یه لیوان چایی خوردن واقعاً میچسبید. اون هم کجا وسط یه تخت قدیمی تو دل بازار، آخ که حاج بادومیِ کنار چایی منو تا مرز جنون میبرد. تو این احوال بودم که دیدم دایی دنبال فندک میگرده گفتم: «آتیش سیگارتم دایی جوون!» که داییم گفت : «نسوزونیمون!»
گلاب، گلاب کاشونه
خوبی شهر کاشان اینه که بیشتر مکانهای تاریخی و جذابش کنار هم هست و یه دور که بزنی هر چی بخوای بخری و یا بری ببینی پیدا میکنی و این برای گردشگرها خیلی خوبه مخصوصاً دو گردشگری که دوستدار عرقیجات بودند، مخصوصاً گلاب.
دایی که مثل یه کارشناس عرقیجات گیاهی بود، مهر تأیید رو به گلابایی که من انتخاب کرده بودم زد و گفت: «اصله.» منم گفتم: «حله.»
“کاشان یکی از شهرهای جذاب برای گردشگرهاییه که عاشق عرقیجات هستند.”
فرش کاشان قاب باید شود
دلمون نمیاومد بازار فرش رو نبینیم. فرش محتشم کاشانی خیلی معروفه به خاطر بافتش و دیدنش خالی از لطف نیست. به دایی میگفتم که آخه حیف نیست این فرش زیر پا باشه و دایی جانم میگفت که تو خریدی قاب کن بزن روی دیوار حیف نشه. منم با حرص میگفتم: «داییییییییی!!!!!»
تو بازار فرش چند تا عکس قشنگ انداختم چون تم لباسم یه هارمونی قشنگ ایجاد کرده بود. شما هم اگه رفتید یه لباس مناسب انتخاب کنید که زیبایی عکساتون چندیدن برابر بشه.
اهل کاشانم، روزگارم بد نیست
وقتی تو شهر کاشان بودم، فهمیدم سهراب سپهری عزیزم بایدم انقدر حس لطیف میداشته چون این شهر زلاله. تو شهر حال و هوای قدیم وجود داره، خونههای کاه گلی رنگ ارغوانی، پشت بومها، گچبریها، همه و همه پر از روح زندگی هستند.
در مورد معماری بومی ایران و رعایت استانداردهای انرژی بیشتر بخوانید.
خلاصه که من خیلی دوست داشتم برم سر مزار سهراب و رفتیم. همیشه دلم میخواست یه روز از سهراب سؤال بپرسم و بگم چطور شد که گفتید: «دچار یعنی عاشق و فکر کن که چه تنهاست اگر که ماهی کوچک دچار آبی دریای بیکران باشد» و تا اینو به دایی گفتم، تند و سریع گفت: «دایی عاشق شدی؟» و منم سکوت اختیار کردم.
دایی زیاد نمیتونست با شعرهای سهراب ارتباط برقرار کنه بهم میگفت: «یعنی چی روی سنگ قبرش نوشتند به سراغ من اگر میآیید، نرم و آهسته بیایید تا مبادا که ترک بردارد چینی نازک تنهایی من؟! یعنی ایشون باید تعیین و تکلیف اومدن ما هم میکردند؟!» و من هر چقدر سعی کردم برای دایی جان توضیح بدم، نتونستم حق مطلب رو ادا کنم و دایی آخرش گفت: «خدا بیامرزتش و حیف از جوونیش.»
در مورد سفر بیشتر بخوانید.
این شب با دایی سحر نمیشه
خیلی خسته شده بودیم و من پیشنهاد دادم که بریم یه اقامتگاه قدیمی و خاص که بهمون کلی خوش بگذره و دایی هم پیشنهادم رو پذیرفت و من هم آدرس خانه منوچهری رو دادم، البته خونه که چه عرض کنم هتل. با سرچی که کردم این خونه ۴۰۰ سال قدمت داشته و با دیدن عکسهای هتل میخواستم هر چه زودتر برسیم.
به دایی گفتم که دایی جون اینجا دیگه دنگی دونگی باید باشه و دایی جانم گفت: «پس دونگ من با تو.» این خونه هیجان انگیزه و دایی جان از ویو این هتل تا میتونست استفاده کرد و گاز فندکش تموم شد. تمام اتاقا پنجرشون رو به حیاط بود که میتونستیم حوض قشنگو ببینیم. با دایی رفتیم و از خونه بازدید کردیم. آب انبار این خونه تبدیل شده بود به یه سالن سینما که آثار ایرانشناسی رو نشونمون میداد. این خونهی بازسازی شده یه فروشگاه هم داشت که پر بود از گلیم، ظروف، کتاب، لباس… که آدمو بدجور وسوسه به خرید میکرد ولی وقتی موجودیت صفر باشه، وسوسه کاری ازش برنمیاد.
دایی که گشنش شده بود، گفت: «بریم شام بخوریم.» رستوران هتل با دیوارههای کاهگلی دوباره یادآور قدیم الایام شد و فضای سنتی ایرانی خیلی به چشم می اومد.
ما قیمه ریزه سفارش دادیم و کلی کیف کردیم از طعم این غذا و نوشیدنی بیدمشکی که گرفتیم قلبمونو جلا داد. و اما دسر این غذای شاهانه در این قصر، بستنی سنتی کاشان بود که روی میزمون قرار گرفت و با دایی جان انقدر زیادهروی کردیم که دل درد گرفتیم و باعث شد بعد شام تا یه ساعت تو حیاط دور بزنیم و با همهی اهل فامیل ویدئو کال کنیم.
چی میشد شعر سفر بیت آخری نداشت
فردا صبح باید برمیگشتیم و همیشه موقع برگشت از سفر دلم میگیره. اما دایی جان با خاطرههایی که برام تعریف میکرد تو مسیر منو حسابی شاد میکرد. به دایی گفتم: «دایی جون! کاشان با شما برام قشنگتر شد و دایی گفت: «ولی برای من با وجود تو بهشت شد.» گفتم: «دایی جون چوب کاری نفرمایید! کی بریم سفر بعدی؟!» گفت: «هر وقت زندایی بره خونهی مادرش.» و اینگونه سفر ما به پایان رسید.
برای خواندن یادداشت های دیگر از هدیه نعمتی زاده کلیک کنید.
لطفاً به این یادداشت امتیاز بدهید.