رمان کافکا در کرانه ؛ داستانی سورئالیستی از هاروکی موراکامی
جملهای که مرا به کرانهای برد
اگر تو مرا به یاد آری، چه اهمیت دارد که دیگران فراموشم کنند. این جمله رو تو یکی از کانالهای تلگرامی خواندم که زیرش نوشته شده بود کافکا در کرانه و همین جمله منو کنجکاو کرد که رمان کافکا در کرانه رو بخونم. خب راستش اسم هاروکی موراکامی (Haruki Marukami) رو خیلی شنیده بودم اما تا حالا کتابی از این نویسنده نخوانده بودم. کتاب رو تهیه کردم و عصرای کِشدار تابستان با خواندن داستان پرکشش و سورئال کافکا در کرانه برام دلچسب شده بود. داستان از دو روایت جدا از هم تشکیل شده است که بهطرز استادانهای تا پایان کتاب، موازی با هم روایت را پیش میبرند.
کافکا در کرانه و گریزی به اسطوره ادیپ
رمان کافکا در کرانه داستان پسر پانزده سالهای است که عاشق کتاب خواندن است. او تصمیم میگیرد در روز تولدش از خانه فرار کند تا به دنبال مادر و خواهرش بگردد. تنفر کافکا از پدر و فرار او از خانه تا مرتکب قتل پدرش نشود، اسطورهی ادیپ رو به یاد خواننده میآورد. فراری که برای کافکا شروع یک سفر بیرونی و درونی است، همانند یک سفر معنوی که در نهایت باعث تحول کافکا میشود. رمان کافکا در کرانه، سرشار از استعاره است. داستانی که هنگام خواندنش انگار وارد هزار تویی میشدم. روایتها برایم مثل مه در تاریکی پر از ابهام بودند و همین برایم لذت بخش بود، پر میشدم از سؤال. مثلاً پسرک زاغی نام در داستان که یک شخصیت خیالی بود و ماهیتش برام سؤال بود، گاهی میگفتم شاید وجدان کافکاست و گاهی فکر میکردم نیمهی دیگر کافکاست در دنیای موازی.
شخصیتهای اصلی رمان کافکا در کرانه
ناکاتا شخصیت اصلی دیگر رمان کافکا در کرانه که در یک حادثه تلخ در مدرسه حافظه و توانایی خواندنش را از دست میدهد و به طرز عجیبی بعد از آن حادثه توانایی صحبت کردن با گربهها را پیدا میکند. برای من این توانایی ناکاتا کمی از رنجِ اتفاق ناگواری که برایش افتاده بود را کم کرد. ناکاتا و کافکا هیچوقت همدیگر را ملاقات نمیکنند اما در داستانهایشان بههم میرسند.
شخصیت دیگر داستان کتاب کافکا در کرانه اوشیا نام دارد که یک جوان دگرباش است و کتابدار کتابخانهای است که کافکا در آنجا کتاب میخواند. اوشیا به کافکا کمک میکند تا در کتابخانه اتاقی داشته باشد و مشغول به کار شود.
مسئول کتابخانه زنی است به نام خانم سائکی که معشوقهاش سالها پیش در حادثهای کشته شده و زمان از آن روز برای خانم سائکی متوقف شدهاست. بعدها معلوم میشود که این زن همان مادر کافکا است.
کافکا در کرانه: داستانی سورئال
اگر به خواندن آثار سورئال و فانتزی علاقه دارید و مشخص نبودن مرز بین واقعیت و رویا برایتان جذاب است و داستانهایی که بعد از خواندهشدن ذهنتان را پر از سوال میکند و شما را به وجد می آورد، قطعا خواندن کافکا در کرانه برایتان لذتبخش خواهد بود.
جملههایی تأثیرگذار از کتاب کافکا در کرانه
-
گاهی سرنوشت مثل طوفان شنی است که مدام تغییر سمت میدهد. تو سمت را تغییر میدهی، اما طوفان دنبالت میکند. تو باز میگردی، اما طوفان با تو میزان میشود. این بازی مدام تکرار میشود، مثل رقص شومی با مرگ پیش از سپیده دم. چرا؟ چون این طوفان چیزی نیست که دورادور بدمد، چیزی که به تو مربوط نباشد. این طوفان خود توست. چیزی است در درون تو؛ بنابراین تنها کاری که میتوانی بکنی تن در دادن به آن است، یکراست قدم گذاشتن درون طوفان، بستن چشمان و گذاشتن چیزی در گوشها که شن تویش نرود و گام به گام قدم نهادن در آن. در آن نه ماهی هست، نه خورشیدی، نه سمتی، و نه مفهوم زمان…
- بزرگسالان همیشه به دوش بچههای باهوش بار اضافی میگذارند، دقیقا به این علت که تصور میکنند از پسش برمیآیند. اینجور بچهها از سنگینی وظایف از پا درمیآیند و رفتهرفته آن صداقت و مهارتی را که دارند از دست میدهند. این بچهها وقتی با چنین برخوردی روبرو میشوند، کمکم به درون لاکی میخزند و همه چیز را درون خود نگه میدارند. وقت و کوشش زیادی لازم است تا بتوان آنها را از لاک خود درآورد. قلب کودکان انعطافپذیر است، اما وقتی شکل گرفت، دیگر مشکل بتوان آن را به صورت اول درآورد. در بیشتر موارد محال است.
بستن چشمهایت چیزی را عوض نمیکند
- بستن چشمهایت چیزی را عوض نمیکند. چون نمیخواهی شاهد اتفاقی باشی که میافتد، هیچچیز ناپدید نمیشود. در واقع دفعهی بعد که چشم وا کنی، اوضاع بدتر میشود. دنیایی که توش زندگی میکنیم اینجور است، آقای ناکاتا. چشمانت را باز کن. فقط بزدل چشمهایش را میبندد. چشم بستن و پنبه در گوش چپاندن باعث نمیشود زمان از حرکت بایستد.
- فقط یکجور سعادت هست، اما بدبختی هزار شکل و اندازه دارد. به قول تولستوی سعادت یک تمثیل است، اما بدبختی داستان است.
- در زندگی هرکس یک جا هست که از آن بازگشتی در کار نیست؛ و در موارد نادری نقطهای است که نمیشود از آن پیشتر رفت. وقتی به این نقطه برسیم، تنها کاری که میتوانیم بکنیم این است که این نکته را در آرامش بپذیریم. دلیل بقای ما همین است.
“ بزرگسالان همیشه به دوش بچههای باهوش بار اضافی میگذارند، دقیقاً به این علتکه تصور میکنند از پسش برمیآیند. “