هر کتاب یه تجربه جدیده
هر کتاب یه تجربس و به تعداد کتابهای نوشته شده تجربههای مختلف وجود داره که این تجربهها با توجه به سطح کیفی کتاب نوشته شده میتونن مفید و یا ناکارآمد باشن. پس ما با خوندن هر کتاب و رمان یه تجربه جدید رو با کمترین هزینه ممکن بدست میآریم. من میخوام چند تا از کتابایی رو که خوندم و برای من مفید بودن رو با شما به اشتراک بزارم و احساسم رو نسبت به اون کتابا باهاتون در میون بزارم. از طرفی هم شاید اون دسته از افرادی که خیلی به کتاب و کتاب خواندن علاقهای ندارن مجاب به خوندن کتاب بشن.
روح نویسندگان در کتابفروشی نظارهگر ماست
من از اون دسته از افرادی هستم که هر وقت فکر میکنم و جوابی برای حل مسائل مختلف پیدا نمیکنم و ذهنم از هر ایدهایی پاک شده، سریعاً به اولین کتابفروشی که میبینم مراجعه میکنم. و شما رو هم به انجام این کار تشویق میکنم. چرا که کتاب و کتاب خواندن در اینجور مواقع بهترین همراه شما خواهد بود.
احساس میکنم روح نویسندهها تو کتابفروشی وجود داره.
روح نویسندههایی که کتاباشون رو خوندم، به من لبخند میزنند و برعکس روح نویسندههایی که من تا به حال کتاباشون رو نخوندم با نگاهی تأسفبار به من میفهمونند که دیگه کِی میخوای کتاب ما رو بخونی.
بعد از کلی شرمندگی چند تا کتاب برمیدارم و میرم پای صندوق و خانوم صندوقدار میگه :چه کتابهای خوبی برداشتی و من خوشحال میشم برای انتخابهایی که کردم، البته ناراحتیم رو از قیمت بالا بعضی از کتابها فاکتور میگیرم.
کتاب جزء از کل
میدونید اسم کتاب بدجوری منو ترغیب میکنه به خوندنش. قبل از اینکه رمان جزء از کل رو بخونم از اسمش میتونم حدسهایی بزنم که کتاب راجع به چیه اما در این مورد به در بسته خوردم و همهی حدسیاتم پوچ شدند. حالا که به تازگی وارد سال جدید شدیم یاد یه جملهای توی این رمان افتادم که میگفت: «شمارش معکوس برای سال نو یعنی نه تنها ما بیشتر از همیشه وسواس زمان گرفتیم بلکه نمیتونیم دست از شمارش همه چیز برداریم.» وقتی داشتم این کتاب رو میخوندم یه مداد هم دستم بود چون واقعاً جملات تأثیرگذار خوبی داشت، واقعاً حیرت کردم برای این هوش و استعداد نویسندهی عزیز، آقای استیو تولتز و گفتم حلالت باشه این جایزهی بوکر رو که گرفتی و دست مریضاد گفتم به مترجم حرفهایی این کتاب که خوندنش رو مثل باقلوا برای من شیرین و راحت کرد.
دوست دارم آخر نوشتهی این بخشم رو با یکی از جملات این کتاب تموم کنم:
«هیچوقت نمیشنوید ورزشکاری در حادثهایی فجیع حس بویاییاش را از دست بدهد .اگر کائنات تصمیم بگیرند درسی دردناک به ما انسانها بدهند که البته این درس هم به هیچ درد زندگی آیندهمان نخورد، مثل روز روشن است که ورزشکار باید پایش را از دست بدهد، فیلسوف عقلش، نقاش چشمش، آهنگساز گوشش و آشپز زبانش .»
درس من؟! من آزادیام را از دست دادم.

کتاب نیروی حال

خب این کتاب رو من نخریدم و یه دوستِ با تجربه به من هدیه داد. وقتی دید من سر کلاس دارم به استادم میگم که اخیراً، نمیتونم تمرکز کنم و هر چی میخونم رو باید چندین بار تکرار کنم تا متوجه شم، بعد کلاس با من صحبت کرد راجب این کتاب و گفت وقتی که بخونیش متوجه تأثیراتش میشی و واقعاً هم گل گفت. کتاب نیروی حال تلنگر خوبی به آدم میزنه. تلنگر که چه عرض کنم، یه سیلی محکم بهت میزنه و بعدش آقای اکهارت تُله میگه :«تا هنگامی که نتوانید به قدرت لحظهی حال دست یابید، هر درد عاطفیای که تجربه کنید، ته ماندهی دردی از خود به جا میگذارد که درون شما به زندگی ادامه دهد. این ته مانده درد با دردِ گذشته در هم میآمیزد و سپس در ذهن و جسمتان خانه میکند.»
اگر بخوام تو یه جمله این رمان رو خلاصه کنم میگم که فقط و فقط در لحظهی حال زندگی کن و بس!

کتاب شبهای روشن
دوست داشتم یه عاشقانهی لطیف بخونم و داستایفسکی انتخاب واقعاً شایستهای بود.
یه فنجون قهوه درست کردم و پردههای اتاقم رو کشیدم کنار. اتفاقاً ماه هم پشت پنجره بود و کلاً همه چیز دست به دست هم داده بود که فضای خوبی بشه برای خوندن این کتاب رمانتیک.
راستش رو بخواید بعد خوندن کتاب شبهای روشن رفتم فیلمش رو هم نگاه کردم که نویسندهی فیلم، آقای سعید عقیقی، برداشت آزادی از این کتاب کرده بود و فیلم جالبی بود.

کتاب سهشنبهها با موری
میچ آلبوم یکی از قشنگترین و بانمکترین اسمهاییه که تا به حال شنیدم. راستی نویسندش هم به اندازه اسمش بانمکه. همونطور که گفتم اسم کتاب برام خیلی مهمه و چون همیشهی خدا سهشنبهها برام اتفاقای خیلی عجیب میاُفته، بیشتر ترغیب شدم به خوندن این رمان.
از قضا سهشنبه تو تاکسی کرج – ونک نشسته بودم و در حال دو دو تا چهار تا کردن پول وسیلهی مورد نظرم بودم که جور نمیشد و بعد از اینکه دیدم به جایی نمیرسم کتابم رو در آوردم و گفتم فعلاً تا نقد هست نسیه رو بیخیال شو و شروع کردم به خوندن.
باورش سخت بود اما این کتاب یه نشونه بود برام. دقیقاً جملش تو سرم هست که گفت: «آدمهایی دیدم که در پی تصاحب چیزهای نو هستند، تصاحب ماشین نو و غیره، آنها اشیای بی جان را به جان پذیرفتهاند و انتظار محبت از آنها را دارند اما فایدهایی ندارد. شما نمیتوانید مواد بی جان را جایگزین عشق کنید، جایگزین عطوفت، لطافت یا حس دوستی کنید. پول جایگزین مهربانی نیست. قدرت جایگزین عاطفه نیست. آن احساسی را که دنبال آن هستی وقتی که شدیداً به آن نیاز داری، نه پول و نه قدرت، هر چقدر هم که داشته باشی نمیتواند به تو آن احساس را بدهد.» و من جوابمو خیلی سریع گرفتم و دست از حساب کتاب برداشتم.
در آخر باید بگم این یارِ بی زبان رو هر وقت خوندم، من رو فیتیله پیچ کرد اما نشونهی خوب هم بهم داد و یه چشمک زد و گفت :«حالا برو یارِ بعدی رو بخون.»
کتاب و کتاب خواندن مسالهایه که باهاش میشه خیلی از مشکلات فرهنگی جامعه رو حل کرد.
برای خواندن معرفی کتاب ها و رمانهایی که حتما باید بخوانید، اینجا را کلیک کنید.
برای خواندن یادداشت های دیگر از هدیه نعمتی زاده اینجا بروید.
لطفاً به این یادداشت امتیاز بدهید.