رمان زوربای یونانی ، داستان یک سفر عجیب
دیدار با رمان زوربای یونانی در کتاب فروشی
داستان عجیبی است. توی کتاب فروشی بودم روی میز پر بود از کتابهایی که هنوز تو قفسه ها چیده نشده بود. رمان زوربای یونانی، با تردید کتاب رو برداشتم. نمیدونم چرا اسمش منو یاد غذا انداخت. اسم نویسنده رو نگاه کردم برام آشنا نبود. مسئول کتابفروشی وقتی تردید منو برای خریدن کتاب دید گفت کتاب از نیکوس کازانتزاکیس ، نویسندهی پر مغز یونانی است و قطعاً از خواندنش لذت خواهم برد. کتاب رو خریدم و شب توی حیاط مشغول خواندن رمان زوربای یونانی شدم. با اینکه اردیبهشت ماه بود ولی هوا خنک و کمی سرد بود و من بیتوجه به دمای هوا غرق در خواندن کتاب شدم.

داستان زوربای یونایی
داستان رمان زوربای یونانی از زبانِ جوانی تحصیلکرده و کتابخوانی روایت میشود که در لابهلای کتابهایی که میخواند به دنبال حقیقت میگردد. راوی داستان که ما اسمش را نمیدانیم دعوت دوستش برای رفتن به قفقاز را رد میکند و تصمیم میگیرد کمی زندگی خود را تغییر دهد و برای سرپرستی یک معدن زغال سنگ به جزیره کرت سفر کند.
جوان هنگام رفتن به جزیره در یک صبح بارانی با الکسیس زوربا برخورد میکند و زوربا از جوان میخواهد که او را نیز با خود ببرد.
همین بخش در کتاب:
به کجا می روی؟
- کرت میروم. چرا میپرسی؟
- مرا هم میبری؟
بدقت نگاهش کردم. گونههای فرورفته، فک نیرومند، استخوانهای صورت برجسته، موهای خاکستری و مجعد و چشمان براقی داشت.
- تو را چرا؟ تو را میخواهم چه کنم؟
او شانه بالا انداخت و با تنفر و تحقیر گفت:
- همهاش که چرا چرا میکنی! یعنی آدم نمیتواند بدون گفتن «چرا» کاری بکند؟ نمیتواند همین طوری برای دل خودش کار بکند؟ خوب، مرا با خودت ببر دیگر! مثلاً بهعنوان آشپز. من سوپهای چنان خوبی میپزم که به عمرت نخورده و نشنیده باشی.
این قسمت از حرفهای زوربا برای من که عاشق آشپزی هستم جذاب بود؛ زوربا و جوان در جزیره کرت در مسافر خانهی یک فاحشهی فرانسوی به نام مادام هورتنس سکونت میکنند.
زوربا مرید است یا مراد؟
زوربا دقیقاً نقطه مقابل جوان است. همان چیزی است که او نیست. او نترس است و شوخ طبع. زنها را می پرستد. هیچ وقت کتاب نخوانده است و تمام داراییش یک سنتور است که هروقت دل و دماغ داشته باشد شروع به نواختن میکند. رقص برای زوربا خود زندگی است.
جوان تصمیم میگیرد زوربا را مباشر خود کند ولی در طول داستان این رابطهی مراد و مرید برعکس میشود.
زورباها معجزههای زندگی ما
با خواندن زوربا ناخودآگاه به یاد ملاقات شمس و مولانا و تحولات مولانا پس از دیدارش با شمس افتادم. با خودم فکر کردم شاید همهی ما توی زندگیمان با آدمهایی برخورد داشتیم که معجزهی زندگیمان بودند و یا میشد که باشند. و ما ناآگاهانه آنها را پس زدیم. برخورد این دو دیدگاه، همسفر و همنشینی این دو فکر، کتاب را خواندنی میکند. هنگام خواندن کتاب گاهی نگاه ابزاری زوربا به زنان اذیتم میکرد تصویری که زوربا از زنان دارد رفاه جسمی و جنسی است. باید این نگاه را در سایر کارهای نیکوس کازانتزاکیس بررسی کرد شاید…
فلسفهی زوربای یونانی
بر خلاف جوان زوربا هیچ اعتقادی به حقیقت و کشف آن ندارد و تنها دغدغهای که دارد در لحظه زیستن است و سودای لذت بردن از لحظه را در سر میپروراند. زوربا همه چیز را در زندگی به گونهای میبیند که انگار بار اولیست که با آن مواجه شده است. زمانی که غمگین است ساز به دست میگیرد و یا میرقصد تا اندوه مجالی برای خود نمایی پیدا نکند.
در پایان کتاب متوجه تغییر نگاه راوی به زندگی میشویم. فلسفهی زوربا جوان را به درک تازهای از لذتهای زندگی میرساند، درسی که من از خواندن زوربا گرفتم :
“هر چند که در دنیای امروزی همیشه در لحظه زیستن به سادگی امکانپذیر نیست اما از فلسفه ی زیستن زوربا که بیشباهت به فلسفهی خیام نیست، میتوانیم در لحظه زیستن را تمرین کنیم و گاهی چاشنی جنون را به زندگی خود اضافه کنیم. بعد خواندن زوربا کتاب رو به دوستهایی که مثل خودم در لحظه زندگی کردن برایشانسخت بود معرفی کردم تا شاید با خواندنش زوربای زندگی خود را بیابند.”
تکه های خواندنی از رمان زوربای یونانی
- این چه جنونی است که ما بیجهت به کسی حمله میکنیم که به عمرش به ما بدی نکرده است؟ بعد گازش میگیریم، دماغش را میبریم، گوشهایش را میکَنیم، شکمش را میدریم، و برای همهی این اعمال خدا را هم به کمک میطلبیم؟ به عبارت دیگر، از خدا میخواهیم که او هم گوش و دماغ ببرد و شکم بدرد؟ اما بدان که من در آن ایام خونم در غلیان بود و نمیتوانستم دست روی دست بگذارم و دربارهی چون و چرای قضیه به مطالعه بنشینم. برای آنکه آدم بتواند درست و شرافتمندانه فکر بکند باید آرامش داشته باشد و سنی از او گذشته باشد و بیدندان شده باشد. وقتی آدم دندان نداشته باشد آسان میتواند بگوید: «بچهها خجالت دارد. گاز نگیرید». اما وقتی سی و دو دندانش سرجاست چه عرض کنم… آدم وقتی جوان است جانور درندهای است؛ بلی ارباب، جانور درندهای که آدم میخورد!
- آخرین انسان بوداست. ما هنوز در آغاز راهیم؛ ما به اندازهی کافی نه خوردهایم، نه آشامیدهایم و نه دوست داشتهایم، ما هنوز زندگی نکردهایم. این پیرمرد نحیف از نفس افتاده خیلی زود به سراغمان آمده است. بگو هرچه زودتر برود پی کارش!
- زن موجود مرموزی است، ارباب، که میتواند هزار بار بیفتد، و هر هزار بار بکر و دست نخورده بلند شود. لابد میپرسی چرا؟ خوب، برای اینکه گذشتهاش را به یاد نمیآورد.
- تو میگویی میهن و چرندیاتی را که کتابهایت میگویند باور میکنی! تو باید حرفهای مرا باور کنی. مادام که این وطنها هستند، انسان همان جانوری است که هست، جانوری درنده… ولی من خدا را شکر که خلاص شدم، دیگر تمام شد! تو چطور؟
معرفی مشخصات رمان زوربای یونانی
کتاب زوربای یونانی اثر نیکوس کازانتزاکیس نویسنده، شاعر، خبرنگار، مترجم و جهانگرد یونانی است. او نویسندهای است که دغدغه جامعه بشری را داشته و عمیقاً به تحلیل آنها پرداخته است. این داستان جذاب را محمد قاضی به فارسی ترجمه کرده است.
اگر شما هم به رمان و کتاب علاقهمندید میتوانید بیشتر بخوانید.
یادداشتهای دیگر از زری صیدمحمدی رو اینجا دنبال کنید.
لطفاً به این یادداشت امتیاز بدهید.
