آش رشته ؛ هندسه شگفتانگیزِ سبزی های پخته
آش رشته ؛ مکالمهی من و مامان
واقعاً اگه اینقدر سبزی پاک کردن برای من لذتبخش نبود، آیا باز هم افراد خانواده اینقدر به خوردن سبزی علاقه نشون میدادند؟ ممکنه کسی عاشق آش رشته نباشه؟
در حالیکه نور آفتاب زمستانه با ناز و ادای فراوان خودشو به وسطای فرش کف آشپزخونه رسونده بود، مادرم یه تیکه سفره یکبار مصرف که نه، چندبار مصرف رو درست در همون نقطه پهن کرد و خیلی زود سبد و چاقو رو کنارش گذاشت که یه شعاع نور خودشو به سرعت از تیغه ی چاقو به چشمم پرتاب کرد. در حالیکه چشمم نیمهباز بود و قیافه مامانمو از لابلای نور میدیدم بهم میگفت: «زود باش بشین پاک کن، مگه عاشق سبزی پاک کردن نیستی؟»
میگم حالشو ندارم کار کنم میگه: «تو که دوس داری سبزی پاک کنی، این که کار نیس.» باید این نکته رو بگم که آشپزی کردن یکی از کارهای مورد علاقه منه.
میگم: «یعنی تو اگه به هرکار سختی علاقمند باشی، کار کردن محسوب نمیشه؟» در حالیکه لبخند میزنه میگه: «در موقعیت کنونی خیر.» میگم: «خیلی خوشبختی که من عاشق سبزی پاک کردنم وگرنه شما از کمبود ویتامین سی رنج میبردین.» میگه: «زود باش! الان باید پیاز و سیر هم خرد کنی. مگه به خرد کردن هم علاقه نداری؟» خندم میگیره که انقدر شیک کارا رو بهم محول میکنه.
آخه بعد از مدتها منو گیر آورده اما باید گفت این هوای سرد زمستونی و این شعاع نور آفتاب دلبرانه و پنجره بخار گرفتهی آشپزخونه با اون منظرهی تپهی روبرو که بهخاطر برف چند روز پیش کاملاً سفیده، جون میده که یه آش پُر و پیمون بخوریم. کما اینکه، کل افراد خانواده میدونن که در همچین جمعههایی احتمال وقوع فرایند آش هست و از این موضوع خیلی خوشحال و پُر انگیزهاند.
آرامش پنهان در سبزی آش رشته
چاقو رو برمیدارم و اون طناب دار رو که کاملاً مشخصه از روی فقدان وقت و بدون در نظر گرفتن خفگی سبزیها، به محکمترین شکل ممکن دور سبزیها پیچیدن باز میکنم. آخیش یه کم نفس کشیدن. سبزیها رو دستهبندی میکنم.
«مامان اینکه ریحون داره مگه سبزی آش نیست؟» من میپرسم.
میگه: «مامان جان، یه کم برای خوردن هم کنارش گرفتم به دلایلی که خودم میدونم.»
ریز میخندم و با دقت یه شاخه جعفری که خودشو به زور لابلای ریحونها جا کرده جدا میکنم و به حالت یک مجرم جلوی نور آفتاب میگیرمش، بافتشو به دقت میبینم.
با خودم میگم: «اینم فرکتالههاااا»، مامان میگه: «فرکتال دیگه چه خاصیتیه؟» اوممم… «فرکتال یه چیزی توی معماریه که حال ندارم توضیح بدم مامان.» بعد هِرهِر میخندم. با خودم فکر میکنم که چقدر تمیز کردن و پاک کردن به ذهنم آرامش میده، خستگیم درمیاد مخصوصاً تمیز کردن سبزی. ساقه جعفریها رو تیکه میکنم، در همون حال ازش معذرتخواهی میکنم. اونا هم منو میبخشن. ریحون برمیدارم ساقشو نصف میکنم، بو میکشم. آرامش و لذّت زیر اون نور آفتاب منو سرخوش کرده که یهو “سندروم یاد کارهای نیمه کاره” به سراغم میاد و استرسوار جعفریها رو جدا میکنم و توی سبد میریزم.
آش و هندسهی شگفتیها
پاک کردن سبزیها تموم شده. آفتاب هم دیگه خودشو جمع و جور کرد و رفت توی طاقچه، پای پنجره روی گلها نشست. سبزی ها رو توی آب ریختم. دو تا پیاز بزرگ برداشتم و چند تا دونه سیر. سیرا رو بو میکشم و پوست میگیرم. بعد یهو یاد دایی میاُفتم. خندم میگیره. همیشه منو به خاطر علاقه بیش از اندازم به سیر و تنفر بیش از اندازش از سیر مسخره و البته محاکمه میکنه. مثلاً دست نمیده و روبوسی نمیکنه.
پیازا رو نصف میکنم و گوشیمو برمیدارم نگاه میکنم، خبری و پیامی نیست فقط الکی بوی پیاز گرفت، همین! پیازِ از وسط نصف شده برام یکی از جذابترین هندسههاست و همیشه از دیدن این مدل میوه و سبزیجات که با یک نظم خاصی طراحی و آفریده شدن لذت میبرم. مثلاً همین پیاز چنان لایه لایه و شیک شکل گرفته که دیدن این نظم بهم آرامش میده یا مثلاً کیوی که حلقه حلقه برش خورده، پرتقال از وسط نصف شده و… . چقدر میشه از این هندسهها کیف کرد و آرامش گرفت واقعاً!
پیازها باهام همدردی میکنن
خیلی با دقت و مرتب پیازها رو خرد میکنم به گونهای که اندازههاشون یکسان باشه وگرنه بازی رو میبازم. اینجوری با خودم فکر میکنم آخه حیف نیس پیاز خودش انقدر مرتبه و ما نامرتب برشش بزنیم؟
همینجور اشکام میاد. منم از فرصت استفاده میکنم و به دلایل شخصی و کاملاً الکی گریه میکنم و از پیاز ممنونم که آبرومو جلوی مامانم حفظ میکنه وگرنه انقدر سؤال پیچم میکنه که هر جا و هر زمانی اگه هم پیازی در کار نباشه میگم داشتم پیاز خرد میکردم. بعد از تموم کردن این بازی ذهنی کثیف، پیازا رو توی ماهیتابه کج و کولهای که دیگه تفلونش از یاد رفته، میریزم و با اینکه میدونم الآن مامان دادش بلند میشه، یه عالمه روغن میریزم توی تابه.
قطعاً هم میدونم که در این لحظه کاملاً زیرزیرکی حواسش جمع روغن ریختن منه و داره خودشو آماده میکنه که بگه: «اووووو… چه خبره؟ بسه! مگه نمیدونی چربی بابات بالاس.» منم میترکم از خنده -به افکار خودم- میگم: «خب مگه میخواد روغن بخوره؟ میخواد پیازشو بخوره.» و اون همینجور زیر لب داره ادامه میده و سبزی ها رو خرد میکنه. دستامو تا الآن بیست باره که با ریکا میشورم و کرم میزنم که بوی سیرش بره اما نه تنها نمیره بلکه با بوی پیاز و سیر و ریکا نیز قاطی میشه و یه بوی مزخرف پدید میاد که بهش میگن کرم با عصاره سیرداغ – پیاز داغ! با خودم میگم عیب نداره به مزه آش میارزه.
آش رشته ؛ طعم با هم بودنها، طعم خاطرهها
فیس فیس فیس… صدای سوپاپ دیگ که داره به پُر انرژیترین شکل ممکن میچرخه و خونه رو گذاشته روی سرش، همش آدمو به این فکر میندازه که در حال به انجام رسوندن چه پروژهی مهمیه که اینجوری با جوش و خروش میچرخه؟ نگاه به ساعت میکنم و از مامان میپرسم: «مامان! نخود و لوبیا دیگه هلاک شدن. نمیخوای درشون بیاری؟» میگه: «چرا دیگه، زیرشو خاموش کن.» در قابلمهی چغندر قند رو هم که داره میپزه برمیدارم.
بَه بَه… چه دُنبههای چربیییی… و هِرهِر میخندم. مامانم میگه: «جای مریم خالی» مریم دختر عمومه و ما از بچگی هر وقت آش رشته داشتیم به یاد یه سریال تلویزیونی و نمیدونم به چه دلیل خاصی به این چغندرها میگفتیم دُنبهی چرب و برخلاف بقبه بچهها که معمولاً خوششون نمیاد، ما سر اینا رقابت داشتیم که وقتی آش رو توی بشقاب میریختن سریع میشمردیم ببینیم دنبهی چرب کی بیشتره و بعد باقی افراد برای دلخوشی ما از دنبههای چربشون به ما میبخشیدن و من همینجوری از مرور این افکار، لبخند بزرگی روی صورتمه بدون اینکه حواسم باشه و مامانم میگه: «چته خل شدی باز؟»
تازه واردی در دنیای آش
خب… همهی مواد آمادهی قاطی پاتی شدن هستن و الآن یه گردهمایی عظیم از سبزی و نخود و لوبیا و دنبه چرب و رشته و کشک خواهیم داشت، چه شود!!! مامان قابلمه بزرگه رو میاره و همهی مواد رو روی هم میریزه و کمی آب جوش بهشون اضافه میکنه بعد میره رشته ماکارونی میاره. بله.. بله… “رشته ماکارونی” چون اولاً ما بدمون نمیاد آش رو با رشته ماکارونی بخوریم، ثانیاً ما بدمون نمیاد که این رشتهها نازک باشن، ثالثاً اصلاً اگه بدمون هم بیاد، الآن متوجه شدیم که رشته آش خیلی کمه و در واقع تموم شده و نه زمان داریم که بریم یکی دیگه بگیریم و نه میخواییم که بریم بگیریم.
در نتیجه مامان رشته ماکارونی رو خِرچچچچ میشکنه، میریزه اون وسط یهو بقیه مواد جیغشون درمیاد که: «عههههه… بچهها!!! یه تازه وارده. پس رشته آش چی شد؟» رشته ماکارونی یه جوری که حالا انگار خودشم از این وضعیت راضی نیست، کم کم نرم میشه و با بقیه مواد قاطی میشه و به این شکل یه همزیستی مسالمتآمیز بین ماکارونی و آش پدید میاد. و من چقدرررر ذهنم شلوغه و حتی به جای مواد غذایی هم فکر میکنم و سناریوپردازی میکنم.
مغرور دوست داشتنیای به اسم آش رشته
بله بینندگان عزیز، به مرحله نیمه نهایی میرسیم ، آش دیگه کمکم جا افتاده و مامان اونو توی یه کاسه بزرگ میریزه. منم با کشک یه نقش اجقوجق و نه چندان خلاقانه روش میکشم و سیر و پیاز هم بهش اضافه میکنم. چون دیگه از بوی آش و گشنگی طاقت پرداختن به تزئینات روی آش رشته ندارم. بعد خم میشم و از عمق جان آشو بو میکشم و این بو کشیدن از خود خوردن آش بیشتر برام لذت بخشه. به به عجب عطری!
کم کم بابا و داداش میان میشینن روی میز و قشنگ معلومه خوشحالن که می خوان یه آشِ به قول بابام «پُرمَلات» بخورن. آش رشته روی میز نشسته توی یه کاسه چینی بزرگ در حالیکه یه وجب روغن روشه و بخار فراوونش توی این هوای زمستونی داره با نور آفتاب ریخته شده روی میز رقابت میکنه و بعضاً به خاطر این همه محبوبیت نزد ما به باقی غذاها فخر خواهد فروخت (دو ساعت بعد – اضافهی آش رشته در یخچال) و من به این فکر میکنم که مواد تشکیل دهندهی این آش فقط سبزی و رشته و کشک و نخود لوبیا نیست، مواد تشکیل دهندهی این آش روح آدمای اون خونس، فکر آدمای اون خونس که شوریش شاید از اشک ریخته شده قایمکی موقع خرد کردن پیاز و به بهانه پیاز باشه.
” مواد تشکیل دهندهی این آش، آرامش و لذت و عشق و اتمسفر اون خونس که همه زیر نور آفتاب با هم قاطی شدن و پخته شدن و پشت یک پنجره بخارگرفتهی زمستونی، دوباره میخوریمشون و بدینسان ما دوباره احساساتمون رو قورت میدیم اما احساساتی که ترکیبی از احساسات همهی افراد خونس. “
نویسنده: آوا شیری
پرونده بزرگ آشپزی ما رو از دست ندید!!!
“لطفاً به این یادداشت امتیاز دهید”